Illustration by Anne Le Guern

تا پا می‌گذارم توی میدان راه‌آهن که شلوغ‌ترین ایستگاه‌ قطار تهران است، باد سردی به صورتم سیلی می‌زند. روی چمن، کنار استخری مستطیلی‌شکل قدم می‌زنم؛ نمای ساختمان ایستگاه قطار از مرمر است و پنجره‌های قدی‌ دارد که بی‌شباهت به چند ردیف چشم نیستند، چشم‌هایی که از آن سوی فضای سبز به من زل زده‌اند. در ایام بچگی در دوران جنگ دیگری- جنگ ایران و عراق که از 1359 تا 1367 طول کشید- تابستان‌ها منزل اقوام در تهران می‌ماندیم و آخر تابستان سفر خانواده‌ی ما به سوی خانه از همین‌جا شروع می‌شد. یک کیسه دستم بود پر از ساندویچ‌ الویه و می‌دویدیم تا به قطاری که راهی جنوب بود برسیم و برگردیم شهرمان. جنگ در همان مرزهای جنوبی در جریان بود. امروز از کنار یک زباله‌گرد گذشتم که هنوز بچه بود، شاید سیزده ساله و داشت خودش را از توی سطل زباله بیرون می‌کشید. زنی کنار خیابان نشسته و بچه‌ای روی پایش است، روسری سرمه‌ای رنگش را کشیده روی صورتش و دستش را برای گدایی دراز کرده.

دی ماه 1399 است و موج سوم کرونا تازه در ایران راه افتاده. الآن ماه‌هاست تقلا می‌کنم چیزی بنویسم و از کشوری بگویم که علاوه بر همه‌گیری کرونا با تحریم‌های آمریکا هم دست و پنجه نرم می‌کند. کل عمرم جنگی نامرئی علیه کشورم در جریان بوده. بعد این مرض همه‌گیر شد. در حالی برای حفظ جان‌مان از این همه‌گیری می‌جنگیم که جنگ نادیده‌ی دیگری نابودمان کرده. دو بحران در هم ادغام شده‌اند.

دنبال کسانی‌ می‌گردم که در خط مقدم‌اند. امروز آمده‌ام راه‌آهن تا خانم علیزاده را ببینم، تکنیسین چهل و چهار ساله‌ی بخش مراقبت از نوزادان در بیمارستانی همان حوالی.
همدیگر را می‌بینیم و از پشت ماسک سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. صورتش مهتابی است و چشمان بادامی دارد. روسری گلدار سبزی زیر چادر سیاهش به سر دارد. قبلاً در بیمارستان او را دیده‌ام و می‌دانم ده سالی‌ست که نقل مکان کرده به تهران؛ قبلاً در روستایی در فاصله‌ی پنج‌ساعتیِ تهران زندگی می‌کرد.

تنها فرزندش که دوساله بود، شوهرش دچار بیماری مزمنی شد و همان بیماری خانه‌نشینش کرد و خانم علیزاده شد تنها نان‌آور خانه. یادش می‌آید، «یک روزهایی جز نان خشک و آب چیزی برای خوردن نداشتیم.» علیزاده باید زود راهکاری می‌یافت تا از گرسنگی نجات پیدا کنند. در بیمارستان دنبال کار گشت و اول به عنوان نظافتچی مشغول کار شد. کار یدیِ سنگینی بود ولی لااقل خرج سه‌تایی‌شان درمی‌آمد. می‌گوید، «پولم برکت داشت. کفاف خرج‌مان را می‌داد.»

اما اوضاع عوض شده. هنوز یک سال از اجرایی شدن تحریم‌های آمریکا علیه ایران در سال 1397 نگذشته بود که قیمت مواد غذایی افزایش سرسام‌آوری یافت. علیزاده ناچار شد مصرف گوشت در ماه را به یک کیلوگرم کاهش دهد. گوشت‌ها را اندازه‌ی نخود خرد می‌کرد و توی خورش می‌ریخت. علیزاده خودش از آب خورش می‌خورد و گوشت را به شوهر و بچه‌اش می‌داد که به قول خودش «بیشتر به مواد مغذی احتیاج دارند.»

آنها مشغول تجربه‌ی چیزی بودند که تحلیل‌گر اقتصادی، یار باتمانقلیچ، آن را «تبدیل تورم به اسلحه» خوانده – تورمی که به کشورهای تحت محدودیت‌های اقتصادی تحمیل می شود. تحریم‌ها منابع درآمد دولت ایران را خشکاند، ارزش پول‌مان را پایین آورد و نَفَس اقتصادمان را به شماره انداخت. اولین تأثیری که در خیابان مشهود بود، سیر صعودی قیمت‌ها بود.

در همین دوران، علیزاده «درد مفاصل و بدن‌درد» به جانش افتاد، «انگار تنم پوک شده بود و هر آن ممکن بود نقش زمین بشوم.» راه رفتن برایش دشوار شد و نفسش بالا نمی‌آمد. بعد از این دکتر-آن دکتر رفتن و آزمایش‌های متعدد، سر از مطب آنکولوژیستی درآورد که تشخیص داد سرطان دارد. شیمی‌درمانی که اغلب تجویز می‌شد امکان‌پذیر نبود: داروهای شیمی‌درمانی در اتحادیه‌ی اروپا تولید می‌شد و به خاطر تحریم‌های آمریکا، واردات قانونی به کلی متوقف شده و به همین دلیل از پوشش شرکت‌های بیمه هم خارج شده بود. تحریم‌های ایران فرا-مرزی‌ست، چون شرکت‌های غیرآمریکایی هم از انجام تجارت با ایران منع شده‌اند و نسخه‌ی علیزاده متاعی بود که فقط در بازار سیاه یافت می‌شد و یک دوز دارویش معادل چندین سال حقوقش بود. هفته‌ها با این فکر کلنجار می‌رفت که به خاطر عدم دسترسی به شیمی‌‍درمانی، آن بیماری او را از پا در خواهد آورد. اما شرکت‌های دارویی ایرانی اغلب جایگزین‌هایی برای داروهای خارجی تولید می‌کنند. دکترِ علیزاده جایگزینی پیدا کرد که تحت پوشش بیمه هم بود. علیزاده آسوده شد – اما نه برای مدتی طولانی.

بعد از این قضایا، اسفندماه 1398 فرارسید. پرستاری بیست‌ونُه ساله در بیمارستان از بیماری ناشناخته و مرموزی درگذشت. علیزاده می‌خواست جانش را بردارد و پا به فرار بگذارد، چون می‌دانست اگر مبتلا شود تنها فرزندش بی‌سرپرست می‌شود و از طرفی احتمال ابتلا هم بالا بود: برای اینکه خودش را به محل کارش برساند، باید دو ساعت تمام در مترو و اتوبوس‌های شلوغ سر می‌کرد و بیمارستان هم جز تهیه‌ی معدودی دستکش لاتکس و ماسک جراحی چیز دیگری در اختیار کارکنانش نگذاشته بود. احتمال داشت شغلش به کشتن بدهدش ولی بدون آن شغل هم بی‌شک نابود می‌شدند.

پس به تعلیم مادران در بیمارستان ادامه داد و یادشان داد چطور به نوزادشان شیر بدهند، حتی اگر مادری منتظر نتیجه‌ی تست پی‌سی‌آر بود. باید ماسک‌ها را اتو می‌زد و دوباره استفاده می‌کرد. در طول روز بارها به آزمایشگاه می‌رفت و از کنار بیمارانی می‌گذشت که منتظر نتیجه‌ی تست کووید بودند.

پرسیدم چطور دوام آورد. می‌گوید به باوری رسیده: «خواست خداست که این بچه را بزرگ کنم.»

چیزی به شروع شیفت علیزاده نمانده و به همین خاطر راه می‌افتیم سمت بیمارستان. از کنار زنان و مردان و بچه‌هایی می‌گذریم که گدایی می‌کنند. علیزاده مکثی می‌کند تا به زنی که بچه‌هایش فال می‌فروشند پولی بدهد. با اینکه درآمدش اندک است، هر هفته به نیازمندان کمک می‌کند و آن هزینه را جزو خرج‌های ماهانه حساب می‌کند و در دفتر حساب‌‌وکتابش می‌نویسد. «یادم می‌آید یک وقتی یک نفر گدا هم توی این محل پیدا نمی‌شد. به خاطر همین کمک می‌کنم. بین صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن و آواره‌ی خیابان‌ها شدن یک مو فاصله است.» این حرف‌ها را که می‌زند، غم در نگاهش موج می‌زند و لب‌هایش منقبض می‌شود.

دم ورودی بیمارستان دعوتم می‌کند به چای- چای معطر به هل و پولکی زعفرانی که تویش خرده‌های لیمو عمانی دارد. سالن از مرمر سفید است و ما پشت میزی کنار چهار پرستار دیگر می‌نشینیم که در مورد مادری معتاد به تریاک در حال گفتگو هستند. ما زن‌ها یعنی من و علیزاده و پرستارها روبروی انکوباتور نوزادان نشسته‌ایم، نسل جدیدی که وسط این جنگ به دنیا آمده‌اند.

تمام زن‌های حاضر در این اتاق تا الآن دو جنگ را چشیده‌اند. یکی جنگ ایران و عراق که از سال 1359 تا 1367 به طول انجامید و پس‌زمینه‌ی دوران کودکی‌مان بود و دیگری این جنگی که احتمالاً ادامه‌ی همان جنگ است و اسمی ندارد. من اسمش را گذاشته‌ام جنگی به رهبری آمریکا علیه ایران. برای اینکه روشن‌تان کنم باید به عقب برگردم، به دورانی که خودم هم به دنیا نیامده بودم، به سال 1357 یعنی همان سالی که جنبش انقلابی، آخرین پادشاه ایران را سرنگون کرد.

* * *

کشور شاه، روابط دوستانه‌ای با آمریکا داشت و به آن متکی بود و افسران نظامی آمریکایی از مصونیت سیاسی بهره می‌بردند. هنری کیسینجر قلیان می‌کشید و رقاصی دور و برش عربی می‌رقصید و لورن هاتن با موهای بور و چشمان آبی‌اش جلوی ستون‌های کهن پرسپولیس می‌خرامید و برای مجله ی ووگ ژست می‌گرفت. در سال 1357 ایران تولد دوباره‌ای یافت و به ملتی بدل شد که از بازیچه‌ بودن خشمگین بود. انقلاب ایران شاه را سرنگون کرد و وقتی دولت آمریکا به شاه پناه داد، در تهران آمریکایی‌ها را گروگان گرفتند.

کاریکاتوری از رهبر ایران روی جلد مجله‌ی تایم منتشر شد به شکل روحانی شیطان‌صفتی با چشمان خبیث و قرمز. در یکی از کمیک‌های بتمن، جوکر شد نماینده‌ی ایران در سازمان ملل. قیام ایران به سرعت تبدیل شد به دشمن شرور آمریکا. تحریم‌ها- محدودیت‌های جهانی اقتصادی- به مهم‌ترین اسلحه‌ی آمریکا علیه ما تبدیل شد.

منو کروکا تحریم‌ها را «محاصره‌ی جنگی امپریالیستی» می‌نامد. این جنگ اقتصادی به دست قدرت‌های بزرگ اقتصادی و نظامی دنیا علیه کشورهای ضعیف برپا شده است. استدلال دیویس و انگرمن این است که اقتصاد کشور تحریم‌کننده چهارصد برابر بزرگ‌تر از اقتصاد کشور هدف است. به نظر می‌رسد تحریم‌ها علاوه بر مختل کردنِ معیشت ملتی که تحریم‌ها بر آنها تحمیل شده، هیچ عواقبی برای طرفِ تحمیل‌کننده ندارد. نیکلاس مولدر می‌نویسد تحریم‌ها «کشورها را در مسیر ویرانی اجتماعی قرار می‌دهد». در ایرانِ پس از انقلاب، بارِ این محاصره‌ی بدوی بر دوش مردم ایران افتاده است.

خانم علیزاده در دوران ترامپ برای نجات جانش جنگید، یعنی در دورانی که خفگیِ اقتصاد ایران به دستِ لجام‌گسیخته‌ترین دولت آمریکا رهبری می‌شد. ترامپ توافق هسته‌ای را زیرپا گذاشت، توافقی که ایران را از بعضی تحریم‌ها معاف کرده بود، و همزمان تحریم‌های گذشته را احیا کرد و موارد جدیدی به آن افزود و قول داد فروش «نفت ایران را به صفر برساند». منبع اصلی درآمد دولت ایران صادرات نفت است؛ فروش نفت از دو میلیون بشکه در روز در سال 2016 میلادی (1394) به دویست‌هزار بشکه در روز در سال 2019 (1397) سقوط کرد. مایک پمپئو، وزیر امور خارجه‌ی ترامپ در خاطراتش با افتخار نوشته، «از سال 2017 (1395) تا 2020 (1398) تولید ناخالص داخلی ایران از 445 میلیارد دلار به 192 میلیارد دلار سقوط کرد.» طبقه‌ی کارگر ایران، کسانی مثل علیزاده، همواره اولین کسانی هستند که ضربه‌ی هر تحریمی را حس می‌کنند: رکود، تورم، کمبود و همه‌ همزمان با هم.

رئیس‌جمهور آمریکا محاصره‌ی اقتصادی را با توییت‌هایی درباره‌ی کشتار و تهدیدهای نظامی دوچندان کرد. تحریم‌ها و جنگ روانی در هم تنیدند. وسعت محاصره‌ی اقتصادی با تهدیدهای نظامی که ممکن بود کشور را درگیر جنگی تمام‌عیار کند گسترش پیدا کرد. یک روز پس از دستور قتلِ فرمانده‌ی سپاه ایران، ترامپ توییت کرد، «ایران در چشم‌بر‌هم زدنی شکست سختی خواهد خورد.»

رییس‌جمهورهای پیشین آمریکا نیز چنین شرایطی را به ما تحمیل کرده بودند- منجمله باراک اوباما. او نیز «تمام گزینه‌ها» را منجمله حمله‌ی نظامی روی میز گذاشته بود. در سال 1390، پس از اولین دوره‌ی ریاست‌جمهوری، اوباما با افتخار در حساب توییتری‌اش نوشت «فلج‌کننده‌ترین تحریم‌ها در طول تاریخِ اجرای تحریم‌ها». و ریچارد نفیو مسئول توسعه و اجرای تحریم‌های آمریکا علیه ایران در دولت اوباما تحریم‌ها را به «دردی» تشبیه کرد که به «تاندون‌ها، رباط‌ها و مفاصل بدنه‌ی اقتصاد ایران» وارد شده است.

در بدن بیمار، مثل بدن پدرم که در سال 1391 تشخیص دادند سرطان دارد، جنگ اوباما و نفیو لحظه به لحظه حس می‌شد. شیمی‌درمانی‌اش به دلیل مقررات جدیدِ داروخانه‌های مرکزی از فهرست داروهای قابل عرضه و تحت بیمه خارج شد. من و مادر و برادرم برای گرفتن هر کدام از نسخه‌هایش ساعت‌ها در صف می‌ایستادیم، مردمی از سراسر ایران می‌دیدیم که در انتظار دارو بودند. اگر دوز مصرفی شیمی‌درمانی پدرم یافت نمی‌شد، دنبال داروهای جایگزین یا درمان‌های دیگری می‌رفتیم و مدام بین مطب دکتر و داروخانه سرگردان بودیم. می‌شد کل روزی را پای تلفن یا در دفاتر بیمه بگذرانیم و سر سهم پرداختیِ بیمه‌گذار و بیمار چانه بزنیم که آن هم نتیجه‌ی افزایش قیمت‌ها بود. بیمارستان کمبود پرستار داشت. علاوه بر آن ساختمان بیمارستان فرسوده بود و برادرم مجبور بود پدرم را در حمام پرسنلِ بخش نفرولوژی حمام دهد.

* * *

پدرم زمانی فوت کرد که کشورش تحت محاصره‌ی اقتصادی بود. تأثیر تحریم‌ها در سال‌های آتی رو به وخامت گذاشت، یعنی وقتی تحریم‌ها با شیوع بیماری کووید همراه شد. جواد صالحی، اقتصاددان، نوشته، همه‌گیری «زمانی به ایران رسید که کشور در ضعیف‌ترین وضعیت اقتصادی پس از دوران جنگ با عراق قرار داشت، سی سال پس از جنگ مذکور.» وی صراحتاً ابراز کرده اگر اقتصاد در نتیجه‌ی تحریم‌ها تضعیف نشده بود، تعداد تلفات بیماری کووید هزاران نفر کمتر بود.

فاطمه نصرآبادی، از محققان انستیتو تحقیقات تغذیه‌ای باز موضوعِ بدن را پیش می‌کشد. به من می‌گوید، تحریم‌ها باعث شده ایرانی‌ها بیش از گذشته بیمار شوند و دلیلش «افزایش سوءتغذیه و محدودیت دسترسی به خدمات پزشکی» است. «همه‌گیری شرایط را بدتر هم کرده. منتها نه در ایران و نه در هیچ کشور دیگری سیستمی تعبیه نشده که بشود با آن تلفات ناشی از تحریم را اندازه‌گیری کرد.»

پس این کار بر دوش ایرانی‌هایی مثل نصرآبادی می‌افتد که این تصویر تکه‌تکه را کنار هم بگذارند. طبق گزارش روزنامه‌ی دنیای اقتصاد، در سال 1398 از هر سه ایرانی یک نفر زیر خط فقر زندگی می‌کرد، یعنی یک سال پس از احیای تحریم‌ها. در این گزارش علت این اتفاق نرخ بالای تورم اعلام شده است. حجازی و امام‌قلی‌پور، محققانی بودند که دریافتند فقر غذایی بین سال‌های 1395 و 1397 در مناطق شهری و روستایی به شدت افزایش یافت و آن را نتیجه‌ی تزلزل اقتصادیِ ناشی از تحریم‌ها دانستند. از سال 1397، مصرف گوشت و میوه نصف شد؛ نخود که در طول تاریخ غذای اصلی دهقانان بود، فقط در سال 1399 صد و دوازده درصد افزایش قیمت داشت.

خدمه‌ی پزشکی در ایران شاهدان اصلی تأثیرِ همزمانِ گرسنگی و کمبود دارو و کووید بودند. از سال 1396، زمانی که تحریم‌ها بحران دارویی جدیدی رقم زدند، مصائب آنها را در بیمارستان دنبال کرده‌ام. ناگهان تمام اقوام و دوستان بنا کردند به تماس گرفتن با آشناهای خود در داروخانه‌ها تا دارو پیدا کنند. توییت‌هایی مبنی بر تقاضای دارو صدها بار ریتوییت شدند. در سال 1399، بحران دارویی به بحران پرستاری بدل شد- بحرانی که بیماران و پرستاران را می‌بلعید.

به محض اینکه اولین مورد مشکوک به کووید اعلام شد، دکتر فروغی، پزشک داخلی، داوطلب شد تا در تیمِ خدمه‌ی پرستاری در بخش کووید مشغول شود. از آنجا که همسرش دچار ضعفِ دستگاه ایمنی بود و در آغاز دوران همه‌گیری، دو فرزندش چهار و شش ساله بودند، برای جلوگیری از ابتلای آنها به کووید مقیم بیمارستان شد.

در سال 1399 با هم گفتگو می‌کنیم؛ از او می‌پرسم آیا در آن روزهای اول از مرگ و ترکِ خانواده‌اش وحشت نداشت؟ می‌گوید نه خودش و نه همسرش ترسی به دل راه ندادند؛ آخر بدون حمایت او که نمی‌توانست چنین تصمیمی بگیرد؛ هر دو حس می‌کردند پای میهن‌پرستی در میان است. می‌گوید، «فرصتی بود که یک بار در زندگی نصیب آدم می‌شود تا در خط مقدم برای میهنش ایستادگی کند و به زندگی‌اش معنا ببخشد.» وی خودش را با داوطلبان جنگ ایران و عراق مقایسه می‌کند. ولی بر این باور بود که این بار کشورش در برابر دشمنی «پنهان» ایستاده- یعنی خودِ ویروس و البته فشار جهانی که پیش از شروع همه‌گیری کووید شدت یافته بود و او شاهد بود که نظام سلامت را بی‌اندازه به خطر انداخت.

می‌گوید، «به کمبود دارو عادت کرده بودیم، اما بعد از دوران ترامپ کمبودها دوچندان شد.» تأکید می‌کند، نه فقط کمبود دارو، بلکه خود بیمارستان، آجر و ملاط بین آجر و تجهیزاتش ذره ذره داشت نابود می‌شد. تعمیر یک دستگاه سی‌تی‌اسکن یا ام‌آر‌آی ماه‌ها طول می‌کشید و آزمایش و درمان را عقب می‌انداخت. اما برای او کمبود لوازم و تجهیزات به اندازه‌ی به خطر افتادن زندگی نیروهای خدمات پزشکی ناراحت‌کننده نبود. به من می‌گوید، تحریم اینطوری بنیه‌ی نظام سلامت را می‌مکد، «چطور می‌شود از پرستار یا تکنسینی که گرسنه است توقع داشت کارش را انجام دهد؟»

* * *

سارا کریمی*، هد-نرسِ بخش مراقبت‌های ویژه، شاهد از هم پاشیدنِ نیروی خدمات پزشکی است. در اسفند ماه 1399 برای بار دوم به خانه‌اش می‌روم. چهارزانو کف آشپزخانه نشسته، تی‌شرت آستین‌بلند و دامن بلند گلداری به تن دارد و سبزی پلویی پاک می‌کند. می‌خواهد برای همکارانش سبزی‌پلو با کاری گوشت درست کند. همانطور که چند تکه ران گوسفندِ صورتی و براق را می‌شوید تا خونابه‌اش برود، به کیسه‌ی خرید گوشت اشاره می‌کند که مقداری مرغ و میگو هم در آن هست. می‌گوید، «یک میلیون و پانصد هزار تومان (پنجاه دلار) پای اینها پول داده‌ام. حقوقم ماهی هشت میلیون تومان است.» که در آن مقطع معادل سیصد دلار بود. پدرش ساختمان‌ساز است و کمکش می‌کند؛ ولی باز هم! در چشمان هشیار و سیاه‌رنگش می‌شود برق محبت و خشم را همزمان دید.

کریمی دوازده سال سابقه‌ی کار دارد. وقتی شروع به کار کرد، همکارانش جزو طبقه‌ی متوسط محسوب می‌شدند و از رفاه عمومی متوسطی برخوردار بودند. می‌گوید، در سال‌های اخیر، «حتی پیش از شیوع کووید،» اوضاع عوض شد. از او می‌خواهم برایم شرح دهد سر کار چه تجربه کرده است، حرف کمبودها را پیش می‌کشد، نه فقط کمبود دارو که کمبود سرم و هپارین و تجهیزات پزشکی که نیاز به تعمیر پیدا می‌کنند و تأخیر در پرداخت حقوق‌‌ها.

کریمی می‌گوید «در سال‌های اخیر» همکارانش غذای بیمارستان را که موقع شیفت‌شان رایگان در اختیارشان قرار می‌گیرد به خانه می‌برند، چون بودجه‌شان برای خرید مواد غذایی محدود است. به مناطق جنوبی‌تر یا غربی‌تر شهر نقل مکان کرده‌اند چون استطاعت پرداخت اجاره در جاهای دیگر را ندارند و از این رو هر روز سه-چهار ساعتی را در راه بین محل کار و خانه هستند. تصریح می‌کند هم از دیگران شنیده و هم خودش شاهد بوده که همکارانش روز به روز فقیرتر می‌شوند. او هم مانند علیزاده اذعان دارد که از سال 1397 اوضاع رو به وخامت گذاشت.

معلم‌ها و پاکبان‌های پارک‌ها و رانندگان تاکسی هم در همین سراشیبی اجتماعی-اقتصادی افتاده بودند. ولی خدمه‌ی بیمارستان خیلی بیشتر در معرض ابتلا به کووید قرار داشتند. کریمی می‌گوید، «مردم دسته دسته جلوی چشم‌مان می‌مردند.» او برادر و چندتا از همکاران نزدیکش را در همین دوران به دلیل ابتلا به کووید از دست داد.

می‌گوید پرستارها دارند فرار می‌کنند- مهاجرت می‌کنند. کشورهای نیمکره‌ی شمالی و کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس به دلیل شیوع کرونا نیاز مبرمی به پرستار دارند. پرستاری را می‌شناسد که در سه بیمارستان کار می‌کند تا زندگی‌اش را تأمین کند و زیر فشار کار دارد خودش را از بین می‌برد. می‌گوید، «به نقطه‌ای رسیده که دیگر برایش فرقی نمی‌کند چه کسی زنده بماند و که بمیرد؛ مرده‌ها فقط عددند.» بعد توضیح می‌دهد که پرستارها برای مراقبت از بیماران بخش آی‌سی‌یو باید شش دانگ حواس‌شان را جمع کنند. می‌گوید، «خستگی ناامیدی و رخوت می‌آورد. برای اینکه تعداد بیشتری را در هر شیفت زنده نگه داری باید حسابی بجنگی.»

کریمی کووید و طبقه‌ی حاکم را مقصرِ مشکلات پرستارها می‌داند. می‌گوید، «داروغه‌ی سرکوبگر سرمان شیره مالیده.» او از فساد طبقه‌ی حاکم حرف می‌زند که اسمشان را گذاشته داروغه. از بازار سیاهِ دارو می‌گوید که روز به روز بزرگ‌تر هم می‌شود؛ از امتیازات ویژه‌ای که پزشکان با لابی سیاسی به‌دست می‌آورند و خوشگذرانی‌های فرزندان مقامات ایرانی در گوشه و کنار دنیا می‌گوید که تصاویرش در اینستاگرام منتشر می‌شود.

از کریمی می‌پرسم به نظرش تحریم‌ها روی کارش اثر گذاشته یا نه. به من می‌گوید که این عنوانِ تحریم آدرس غلط می‌دهد. «با این کلمه می‌خواهند روی بی‌کفایتی‌شان سرپوش بگذارند.»

کلمه‌ی تحریم ریشه‌ی عربی دارد و به معنای حرام کردن است. به گزارشِ هفته‌نامه‌ی اقتصادیِ تجارت فردا تحریم‌ها باعث می‌شود اقتصاد غیررسمی قدرت بگیرد و فساد اقتصادی افزایش یابد. برایان ارلی و دورسون پکشن استدلال می‌کنند که تحریم باعث توسعه‌ی اقتصاد در سایه می‌شود و جیل جرمانو نوشته که تحریم منجر به «فساد بومی» می‌شود. وقتی برای دوام آوردن ناچار باید از شفافیت پرهیز کرد، بخش اعظم اقتصاد زیرزمینی می‌شود. قاچاق دور از دید رونق می‌یابد. اقتصاد را از فروپاشی کامل نجات می‌دهد، ولی کارکردش مثل چاقوی دولبه است.

هم در سطح بومی از طریق کسانی که می‌شناسیم و هم در سطح نخبگان سیاسی شاهد این قضیه بوده‌ایم. تحریم همراه با تورم و کمبود باعث نابودی نهاد‌هایی می‌شود که زمانی سرپا و قدرتمند بودند، مثلاً یک بیمارستان، و این در حالی است که منشأ بی‌ثباتی همچنان محلِ مجادله است.

* * *

زمانی در مقام یک کشور می‌دانستیم در برابر چه قدرتی باید از خودمان دفاع کنیم، مثلاً موقع حمله‌ی هوایی که تنگ هم در پناهگاه می‌نشستیم. اما این بار، نمی‌دانیم اسم اسلحه‌ای که ما را نشانه گرفته چیست. در توییتی این پرسش مطرح شده بود که آیا کمبود دارو نتیجه‌ی تحریم است یا خیر و حدود چهارصد کامنت زیر آن نوشته شده بود. کسان دیگری را هم از خدمه‌ی پزشکی دیدم که مثل سارا کریمی معتقد بودند کمبود دارو نتیجه‌ی تحریم نیست. آنها بر این باور بودند که «فساد داخلی» ما را به وضعیت کنونی‌مان رسانده است.

احسان مصطفوی، اپیدمولوژیستِ انستیتو پاستور تهران می‌گوید بعضی ایرانی‌ها بر این باورند که این فساد داخلی عامل تمام مشکلات کشور است چون خیال می‌کنند کالاهای ضروری منجمله دارو تحریم نیستند. استدلال وی این است که آنها که تحریم را بر ایران تحمیل کرده‌اند، به عمد هزینه‌ی انسانی را کمتر از آنچه هست نشان می‌دهند.

مکانیسم‌هایی که به واسطه‌ی آنها، تحریم، تن و بدن ایرانی‌ها را مورد حمله قرار می‌دهد، برای اغلب ما نامرئی‌ست، ولی نه برای مصطفوی که در سال 1398 متوجه شد سیستم چطور کار می‌کند، چون در آن دوره مستقیماً دست‌اندرکار خرید واکسن آنفولانزا برای ایران بود. می‌گوید، «بانک‌هایی که در آنها حساب داریم مایل به آزاد کردن پول نیستند.» و اگر هم آزاد کنند، آن‌وقت برای که؟ «بانک‌ها پول ایران را نمی‌گیرند و شرکت‌های دارویی تمایلی به کار کردن با ما ندارند و حتی ایمیل‌های ما را جواب نمی‌دهند.» موقع صحبت انگشت اشاره‌اش را دایره‌وار تکان می‌دهد تا نشان دهد در دور باطلی گیر افتاده‌ایم. هدف اصلی تحریم‌ها این است که ایران را منفور کنند تا هیچ نهادی، هیچ بانک و شرکت و کمپانی‌ای، تمایلی به معامله با ما نداشته باشد. توضیح می‌دهد که بدین شیوه دچار کمبود دارو شده‌ایم و بازار سیاه گسترش یافته است.

اما ادبیات تحریم به هیچ‌وجه با رنجی که برای مردم ایجاد می‌کند همخوانی ندارد. حتی وقتی ریئس‌جمهورهای ایالات متحده بر طبل جنگ می‌کوبند، اظهار می‌کنند هوادار مردم هستند. «ما در کنار مردمی می‌ایستیم که به دنبال آزادی، رفاه، صداقت و دولت کارآمد هستند،» جرج بوش وقتی این حرف‌ها را زد که مشغولِ نابود کردنِ تصور ما از آن چیزها بود. ادعا می‌کنند تحریم‌ها فقط نقطه‌ای را هدف قرار می‌گیرد که وضعیت دشمن را تضعیف کند، بی‌اینکه سرسوزنی بر مردم اثر بگذارد. ولی چنین نقطه‌ای اصلاً وجود خارجی ندارد. تحریم‌ها دولت را با تضعیفِ نهادها و در عین حال آسیب رساندن به مردم نابود می‌کند.

در برحه‌هایی مقامات آمریکایی پذیرفته‌اند غیرنظامیان مستقیماً هدفِ آسیبِ تحریم‌ها قرار گرفته‌اند. مایک پمپئو اظهار کرده امیدوار است سیاست آمریکا در قبال ایران به تغییر رژیم منتهی شود. «تغییر رژیم» را باید اینطور معنا کرد که بحران داخلی ایران منجر به فروپاشی اجتماعی ‌شود. در ادبیات تحریم، عبارت جنگ داخلی، تصفیه شده و نامش را خیزش مردم گذاشته‌اند. ریچارد نفیو که تحلیل کرده بود تحریم‌ها به تاندون‌ها و رباط‌ها و مفاصل ما فشار می‌آورد، نوشته دولت آمریکا اطلاعات ملی ایران را تجزیه و تحلیل می‌کند تا ببیند چطور می‌شود مردم را تحریک کرد تا «ناآرامی مدنی، یا دست‌کم ناخشنودی مدنی» ایجاد شود. در جای دیگری نوشته تحریکات او و دیگر مقامات مسئولِ تحریم، باعث تورم و بحران ارزی شده تا «فشار بر دولت ایران را از منابع داخلی افزایش دهند» و «بین دولت و ملت جدایی بیندازند.» منظور وی از «منابع داخلی» و «ملت» مردم ایران است.

* * *

جوی جردن، محقق علم اخلاق، که عواقب تحریم‌ها بر ایران و عراق را مورد بررسی قرار داده است، تحریم‌ها را جنگ ناپیدا نامیده- جنگی پنهان پشت کلماتی که به عمد «تعدیل شده و مبهم»‌اند. روی چیزی ناپیدا اسم گذاشتن دشوار است. اینطور ادعا می‌شود که تأثیرات مخرب تحریم‌ها بر مردم کمتر از تأثیرات حمله‌ی نظامی است. یک قدرت اقتصادی نیز، همچون همتای نظامی‌اش، چنین القا کرده که هیچ‌کس خشمگین نمی‌شود و اعتراضی نمی‌کند. از این رو دنیا هم به نظاره می‌نشیند و اعتراضی نمی‌کند و چشمش را به روی تلفات انسانی می‌بندد.

حتی سازوکار اجرای آن هم ناپیدا است. خوان زراتی، قائم‌مقام مشاور امنیت ملی در دولت بوش، با افتخار اذعان کرد که این جنگ به دستِ مقامات خزانه‌داری، «شورشیان اداری و چریک‌های کت‌وشلوارپوش تداوم یافته است.» این جنگ را آن دسته از مشاوران سیاست‌های اقتصادی راه انداخته‌اند که هم می‌دانند چرخ اقتصاد جهانی چطور می‌چرخد و هم بلدند چطور شاهرگ حیاتی کشوری را قطع کنند. درست است که ارتش آمریکا پشتوانه‌ی تحریم‌ها است، اما افراد غیرارتشی‌ای هیزم به آتش جنگ می‌اندازند که از ادبیات اقتصاد و قانون برای استناد به مشروعیت و بی‌طرفی بهره می‌برند. با از بین بردنِ وجه تمایزِ سیاست دوران جنگ و صلح، می‌توانند بی‌تقلا و بدون اینکه هزینه‌ی گزافی به رأی دهندگانشان تحمیل کنند، «دشمن» را نابود کنند.

ولی آیا ایران به گستردگی اسلحه‌ای که آن را نشانه گرفته توجه دارد یا پاسخی درخور می‌دهد؟ سراغ هانیه سجادی، استاد سیاست سلامت در دانشگاه تهران رفتم تا در اسفند 1399 همین سئوال را از او بپرسم. سجادی از معدود استادان دانشگاهی است که بر مسئله‌ی تحریم و سلامت ایرانیان تمرکز کرده است. با مانتوی سورمه‌ای و مقنعه‌ی مشکی شق‌ورق جلو رویم می‌نشیند. به خاطر ماسک از صورتش فقط ابروهای پیوسته‌ی مشکی و مژه‌های پرپشتش پیداست. مثل سخنرانی صحبت می‌کند که می‌خواهد ضرورت مسئله را نشان دهد- مکرراً صدایش تیز می‌شود. باور دارد که فرصتی نمانده. در سال 1397، سجادی و همکارانش در مجله‌ی پزشکی لانست مطلبی منتشر کردند و اعلام کردند که شش میلیون نفر ایرانی به دلیل تحریم‌ها از خدمات ضروری پزشکی محروم مانده‌اند.

سجادی به من می‌گوید، مسئله فقط این نیست که این تحریم‌ها چهار دهه تداوم یافته‌اند، بلکه مسئله این است که با مشکلات دیگری ادغام می‌شوند. از نظر سجادی سیستم سلامتِ ایرانِ پس از انقلاب نمونه‌ای است بارز که مسئله‌ی مذکور را نشان می‌دهد. ایران زمانی در اصلاح بهداشت عمومی بسیار موفق بود، ولی در سال‌های اخیر با مرگ و میر مادران در استان‌های محروم مواجه است که نتیجه‌ی گسترش بیماری‌های غیر‌مسری و کمبود روزافزون دسترسی به مراقبت‌های پزشکی است. تورم یعنی دسترسی کمتر به خدمات بهداشت.

باز از او می‌پرسم آیا ایران برای مقابله اقدامات کافی انجام داده است؟

می‌گوید وقتی شهروندان با آلات نظامی مورد حمله قرار می‌گیرند، واکنش‌شان یکی است و برای ادامه‌ی حیات دور هم جمع می‌شوند و گروهی عمل می‌کنند. ولی تحریم‌ها واکنش همانندی در افراد برنمی‌انگیزند چون منشأ آن به کلی پنهان از دیده‌هاست. استتار آن به واسطه‌‍‌ی مرور زمان است و همچنین «ادبیات مبهمی» که به قول سجادی «ادعا دارد نگران زندگی انسان‌هاست. درست مثل موریانه‌هایی که به ساختمان زده باشند ولی کسی آنها را ندیده باشد، بی‌صدا و هدفمند انسجام جامعه را ذره‌ذره می‌بلعند.»

می‌گوید اینکه سال‌های سال «دست تحریم‌ آسیبی به ما نرسانده بود، نتیجه‌ی استراتژی‌ِ مقابله با این جنگ بود.» در دو دهه‌ی اول انقلاب، با اینکه ایران تحت تحریم بود، دسترسی به خدمات عمومی همچون بهداشت، آموزش، برق و آب آشامیدنی بهبود پیدا کرد. می‌گوید، «تصور بر این بود که همواره می‌شود از عهده‌ی محدودیت‌ها برآمد.» تحریم‌ها شدت پیدا کردند، ولی رهبر وقت ایران این تغییر را جدی تلقی نکرد. محمود احمدی‌نژاد که بین سال‌های 1384 تا 1392 ریاست‌جمهوری را بر عهده داشت، تحریم‌ها را «مشتی کاغذ‌پاره‌ی بی‌ارزش» خواند. سجادی چنین برخوردی را «از دست دادن زمان» می‌داند.

در سال 1392، حسن روحانی، که زمانی مذاکره‌کننده‌ی اصلی با غرب بود، نامزد ریاست‌جمهوری شد و با وعده‌ی از بین بردنِ تحریم‌ها و تهدید حمله‌ی نظامی به ایران به پیروزی چشمگیری دست یافت. دیپلماتِ اولش، جواد ظریف، وزیر امور خارجه، مذاکرات ایران بر سر قرارداد موسوم به برجام را با ایالات متحده، آلمان، فرانسه، انگلستان، چین و روسیه پیش برد. ایران توافق کرد که برنامه‌ی غنی‌سازی اورانیوم را محدود کند تا به عوضش از تحریم‌ها خلاص شود؛ چون توجیه قدرت‌های آمریکا و اروپا برای افزایش محدودیت‌ها، غنی‌سازی اورانیوم توسط ایران بود.

ظریف تحریم‌ها را نه مشتی کاغذپاره‌ی بی‌‌ارزش که «تروریسم اقتصادی» خواند. بر آن ابزار جنگی اسمی گذاشت و از مقامات بهداشت و دانشگاهیان خواست تا تأثیر تحریم بر سلامت ایرانیان را مستند کنند. سجادی معتقد است فتحِ بابِ دیپلماتیک ظریف، پیشرفت مهمی بوده است نه فقط برای به حداقل رساندن آسیبِ تحریم‌ها بلکه برای جلب توجه‌ ایرانیان به تأثیرات مخرب آنها. ولی این کافی نبود.

ایران آنطور که تعهد شده بود از تحریم‌ها فارغ نشد، ترامپ عهدشکنی کرد و مجدداً تحریم‌های دوران اوباما را تحمیل کرد و کوتاه نیامد. دولت فعلی آمریکا، کناره‌گیریِ ترامپ از توافق‌نامه‌ی برجام را «اشتباهی اسفبار» خواند- هرچند به تحمیل تمامی آن تحریم‌ها ادامه می‌دهد. دغدغه‌ی آمریکا مبنی بر دشمن‌انگاری ایران و ضربه زدن به آن از بین نرفته است، از آن گذشته، این دشمن‌انگاری هیچ ارتباطی با وضعیت توافق‌نامه‌ی هسته‌ای ندارد.

امروز، شاید که رهبری سیاسی ایران بیش از پیش تمایل داشته باشد با غرب مراوده کند تا تحریم‌ها تقلیل یابند ولي در عین حال واقف است که امکان «خلاصی کامل از تحریم‌ها» نیز وجود ندارد، یعنی همان ادعایی که حسن روحانی پس از عقد توافقنامه ابراز کرده بود. یک به یکِ چرخ‌دنده‌ها‌ی تحریم – يعني بانک‌ها و مؤسسات مالی ایرانی، توانایی راهبری معاملات بین‌المللی و نقل و انتقال پول، اندوخته‌های ایران در کشورهای دیگر و صادرات نفت و محصولات دیگر – همگی از کار افتاده‌اند. تحریم به عمد چون هزارتویی بغرنج طراحی شده است تا خلاصی از آن امکان‌پذیر نباشد.

سجادی می‌گوید چندین دهه تحریم از همین حالا به نسل های بعدی این کشور نیز آسیب زده‌ است. رنج گروهی- تنبیه جمعی- اساس تحریم است که بی‌شک به پایانی غیرقابل پیش‌بینی اما مهلک منتهی می‌شود. زندگی ایرانیان با افزایش نارضایتی‌ داخلی روز به روز دشوارتر می‌شود. تهدیدهای نظامی گاه و بی‌گاه حس نابودی را تقویت می‌کند. سرنوشت ما در دست ضد-روایتی است که خودمان ابداع می کنیم – همان قصه‌ی جنگی که خودمان برای خودمان تعریف می‌کنیم. ما باید به این کشمکشی که به شکل رشدِ فساد و بی‌ثباتی، و مقاومت در برابر سقوط اجتماعی تجلی پیدا کرده، واکنش مؤثری نشان دهیم. سجادی می‌گوید، «ما باید چشم‌مان را باز کنیم و جنگ و آنها را که به ما آسیب می‌رسانند، ببینیم. جنگی که تأثیرات مخربی بر نسل‌های متعددی گذاشته نیازمند فداکاری چندین نسل است.»

نتیجه‌ی مذاکرات ایران و غرب هرچه که از آب درآید، ایرانِ پس از انقلاب، قربانی محاصره‌ی جنگی به حساب می‌آید. امروزه، دانشگاهیان و سیاست‌گذاران آمریکایی، برای نشان دادن متدولوژی و تأثیرات تحریم، ایران را به عنوان الگو مثال می‌زنند. ایرانی‌ها برای اینکه در مقاله‌ای ژورنالیستی پانویس شوند یا در توییتر به آنها اشاره شود، از جانشان مایه گذاشته‌اند.

کورش علیانی، نویسنده و ویراستار، بر این باور است که ایران تنها با دیپلماسی قادر به مقابله در این جنگ نیست. به قول او در این «جنگ بی‌حد و مرز»، تحریم‌ فقط یک جنبه است؛ باقی جنبه‌ها شامل کشتن دانشمندان هسته‌ای ایرانی و فرماندهان نظامی، عملیات مخفی و تلاش برای بی‌ثبات کردن و تهدید نظامیِ مداوم‌ است. «ما به زبانی نو و استعاراتی جدید نیاز داریم تا درباره‌‌ی نوع جدیدی از جنگ حرف بزنیم- جنگ ناپیدا.» علیانی که تحصیلاتش در حوزه‌ی زبانشناسی است، این حرف‌ها را در فضای باز کافه‌ای در مرکز شهر به من می‌گوید. با اینکه علیانی ریش جوگندمی دارد و آرام و یکنواخت صحبت می‌کند، از پشت عینکش چنان چشم‌هایش را تنگ می‌کند که نشانی از اضطرار در آنها دیده می‌شود، یا شاید هم خشم.

علیانی می‌گوید این جنگ ناپیداست چون معلوم نیست چه کسی ضربه می‌زند- لاپوشانی‌ای در سطوح مختلف. در صحنه‌ی دنیا، چشم به روی ایرانی‌ها بسته‌اند. یک بار وزیر امور خارجه‌ی آمریکا گفته است که مرگ پانصدهزار کودک عراقی در نتیجه‌ی تحریم‌ها «می‌ارزید»- اظهارنظری که نشان می‌دهد اهداف سیاسی خارجی آمریکا وسیله را توجیه می‌کند یعنی رنجی که بر مردم تحمیل می‌کنند.

لاپوشانی داخلی هم هست. در این جنگی که ایران درگیر آن است، رنج جمعی بر مردم ایران تحمیل شده است. اما ناامیدی آنها که امتیاز و استطاعت مأیوس شدن را دارند- به قول علیانی «آنها که صدایی دارند»- مرکز توجه قرار گرفته است. آنها که گلایه‌شان افزایش قیمت ران بره و مدارس خصوصی و تعطیلات اروپاست. در مقابل او از دورانی می‌گوید که همان اواخر بستری شده بود و ناخواسته حرف‌های پرستار بیماری را شنیده بود که قدرت خرید دارویش را هم نداشته. «همان دوران که در بیمارستان بستری بودم، پرستارها پاداشی گرفتند و این پرستار خیلی خوشحال شد-» علیانی مکث می‌کند- «چون می‌توانست پول داروهایش را بالاخره بدهد. معضل زندگی‌اش این بود. ولی چه کسی از او حرف می‌زند؟»

ایرانِ امروز عصبانی‌تر و شکست‌خورده‌تر از زمانی است که در آن به دنیا آمدم. به نظر می‌رسد دستگاه حاکم ناکارآمدتر است؛ هرگز ندیده بودم خشونت خیابانی و فقر تا این اندازه اوج گرفته باشد. پرستارها، معلمان و بازنشستگان گاه و بی‌گاه به حقوق‌های اندک یا تأخیر در پرداخت حقوق‌شان اعتراض می‌کنند. یأس شیوع پیدا کرده است.

از علیانی می‌پرسم، اگر انسجام تضعیف شده، اگر قادر به دیدن بزرگترین زخم‌هایمان نیستیم، یعنی روحیه‌مان را باخته‌ایم؟ که خب در آن صورت شکست‌مان حتمی است.

در جوابم شعری از سعدی می‌خواند: «سیاهی لشکر نیاید به کار، یکی مرد جنگی به از صدهزار.» تا الآن که دوام آورده‌ایم؛ ایران زخمی‌ست اما هنوز سرپاست. به فرماندهان دوران جنگ ایران و عراق اشاره می‌کند که از میان خیلِ نیروهای داوطلب سربرآوردند که در خاطر ایرانیان به عنوان شهدای مقدس حک شده‌اند. و با پرسش دیگری نتیجه‌گیری می‌کند. «فکر می‌کنی ایرانی‌ها دیگر پیروز نخواهند شد؟»

در کتاب درباره‌ی جنگ، کلاوزویتس نوشته هدف غایی حریف این است که «توان مقاومت طرف مقابل» را درهم شکند. شکست در زمان و مکانی اتفاق می‌افتد که مقاومت در جنگ از بین برود. به خاطرم می‌آید که بارها بسیاری از دانشمندان، پزشکان و پرستارهایی که با آنها برای نوشتن این مطلب گفتگو کرده‌ام، خود را با قهرمان‌های جنگ ایران و عراق مقایسه کرده‌اند. آنها گفته‌اند که برای نجات هموطنان‌شان حاضر به از جان‌گذشتگی هستند. اگر هنوز حاضر باشیم سختی‌ها را به جان بخریم یا حتی از جان‌مان بگذریم، می‌توانیم به پیروزی در جنگ امیدوار باشیم. تا وقتی ایرانی‌ها قصد نجات کشورشان را داشته باشند، می‌توان به نجات ایران امید داشت.

* * *

روستای زادگاه نرجس خانعلی‌زاده در شمال ایران واقع است و زیر درختان نارنج کنار دریای خزر از نظرها دور مانده. بار اولی که به دیدنش رفتم، پیش از پیدا کردن اسم روستا، عکسش را روی بیلبوردی در ابتدای جاده‌ی روستایشان دیدم. از ماشین پیاده می‌شوم و از راه‌باریکه‌ی سرسبزی پُرسان‌پُرسان می‌روم. هوا بوی نارنج و چوب سوخته می‌دهد. پیرمردی سوار بر دوچرخه به من آدرس می‌دهد که «مستقیم برو تا مسجد را پیدا کنی.» از کنار خانه‌های چوبی با سقف‌های هرم-مانندِ کندوج می‌گذرم. گورستان سرسبز را که انگار لانه‌ی پرنده‌ای باشد بین مسجد و چند خانه‌ی دیگر پیدا می‌کنم. نرجس هم همانجا آرمیده.

نرجس، پرستاری بود که به عنوان یکی از اولین شهدای دفاع از سلامت، شهرتی پیدا کرد- آنها که در راه مبارزه با کووید 19 جان باختند. نرجس در دوران شیوع بیماری فوت کرد یعنی دورانی که خدمه‌ی پزشکی در سراسر دنیا جان خود را از دست می‌دادند، اما این عنوان شهید یادآور جنگ ایران و عراق است. او را کنار قطعه‌ی شهدا به خاک سپرده‌اند.

مادرش، آسیه، هر روز پیش از طلوع آفتاب مزارش را می‌شوید، گل‌های سر مزارش را آب می‌دهد و دعا می‌خواند. قبول کرده همانجا با من دیدار کند. آسیه می‌گوید، «نرجس چند هفته پیش از فوتش، حس بویایی‌اش را به کلی از دست داد.» بعد سردردها شروع شد، اشتهایش را از دست داد و خستگی از تنش بیرون نرفت. گفت، «ولی اینجا هنوز کسی نمی‌دانست کرونا چیست.» نرجس می‌رفت بیمارستان و حتی وقتی برف راه‌ها را مسدود می‌کرد، همانجا می‌ماند. «می‌توانست مرخصی بگیرد، ولی نمی‌دانم چرا نگرفت. هفته‌های آخر بود که اورژانس آمد و او را برد که تحت مراقبت قرار گیرد.» آسیه این را می‌گوید و اشک‌ها را از گونه‌هایش پاک می‌کند.

اول اسفند 1398 نرجس با تب بالا در بیمارستان غش کرد. ششم اسفند در بیست و پنج سالگی از دنیا رفت. در عرض چند روز عکس‌هایش در فضای مجازی وایرال شد که خیلی از آنها را به آسیه هم نشان داده‌اند: نرجس با چشمان قهوه‌ای و لبان صورتی در سبزه‌زاری در زادگاهش یا با لباس فرمِ بیمارستان. حلقه‌های مواج موهای بلندش از زیر روسری‌اش پیداست.

اولین موارد ابتلا به کووید 19 در ایران یک ماه پیش از آن تأیید شده بود، اما مرگ نرجس بود که زنگ خطرِ شیوع کووید و خطرش برای خدمه‌ی پزشکی را به صدا درآورد. بدن بی‌جان نرجس اولین موردی در استان محل سکونتش، گیلان، بود که مورد تست کرونا قرار گرفت. آسیه می‌گوید، «درست یادم نمی‌آید. فقط یادم هست پدرم با لباس ایمنی پزشکی مشغول کندن قبر بود.» در آن زمان آسیه به خاطر ابتلا به کووید به مدت بیست روز قرنطینه شد.

در یکی از دیدارهایم آسیه مرا سر مزارهایی می‌برد که دورش نرده دارد، درست پشت جایی که نرجس به خاک سپرده شده. قطعه‌ی ده شهید روستاست، بعضی‌هاشان سرباز وظیفه بودند و بعضی داوطلب، مردان جوانی که در دوران جنگ ایران و عراق جان باخته‌اند. چهارتا از آنها فامیل و همسایه‌ی آسیه بوده‌اند. بعضی قبرها خالی‌اند چون جنازه هرگز به خانه‌شان نرسید. آسیه می‌گوید، «هیچ فکر نمی‌کردم روزی دخترم اینجا بخوابد و ملکه‌ی شهدای ایران شود.» به من می‌گوید، همه‌شان «جان‌شان را برای وطنِ در حال جنگ‌شان داده‌اند.»

هربار که به روستایشان سری زدم، دیدم سر مزار نرجس چیزهای جدیدی جوانه زده، یک بار سایه‌بان فلزی هلالی‌شکل، بار دیگر دیدم روی سنگ‌قبرش شیشه انداخته‌اند، بعد هم دیدم باریکه پارچه‌های سبز به آن بسته‌اند و دعا و نشانه‌های نظامی. آنجا شده زیارتگاهی برای کهنه‌سربازان جنگ ایران و عراق و بعضی خدمه‌ی پزشکی که برای ادای احترام به آنجا سر می‌زنند. گمان می‌کنم در آینده‌ی نزدیک آنجا آرامگاهی از خاک سربربیاورد.

ایران تا الآن دوام یافته نه فقط به این دلیل که مردمش مایل‌اند از آن دفاع کنند، بلکه به خاطر فرهنگی که آنها را جاویدان می‌کند. هر بار از سر مزار نرجس به تهران برمی‌گردم، کهنه‌سربازان جنگ ایران و عراق که مرا به آسیه معرفی کرده‌اند می‌گویند، «زیارت قبول.»- مزار شهید جای مقدسی است که باید آنها را برای نسل‌های آتی بگذاریم. در دوران جنگ، مرگ پایان نیست بلکه فرصتی است برای آینده‌ی خودمان.

*نام هر فرد در این مقاله نام مستعار است

نارگل آران

نارگل آران در تهران زندگی می‌کند و در همان شهر نیز به نوشتن درباره‌ی جنگ‌های ناپیدا و فرهنگ ایران مشغول است، فرهنگی که به مردمش جسارت می‌بخشد تا روزِ پس از جنگ را تصور کنند.

فرناز حائری

فرناز حائری طی سا‌ل‌های فعالیتش به عنوان مترجم هجده کتاب به طبع رسانده، از جمله آوای امواج اثر یوکیو میشیما، ابرقورباغه و پای عسلی، منتخبی از داستان‌های کوتاه هاروکی موراکامی، تنهایی الیزابت اثر ویلیام ترور، جاده‌ی انقلابی اثر ریچارد ییتس، و آخرین ترجمه‌اش مسافر و مهتاب اثر آنتال صرب است. وی مشاور ادبی، محقق، معلم و جستارنویس است و در تهران زندگی و نقاشی می‌کند.

At Guernica, we’ve spent the last 15 years producing uncompromising journalism.

More than 80% of our finances come from readers like you. And we’re constantly working to produce a magazine that deserves you—a magazine that is a platform for ideas fostering justice, equality, and civic action.

If you value Guernica’s role in this era of obfuscation, please donate.

Help us stay in the fight by giving here.